مـــــــــادرم 

مــــادرم ای زنـــــدگی بخش جهــــآن مادرم

نـــام زیبایت بـــود ورد زبـــــان ای مـــادرم

روشنـــی بخشـــــای قلب نــــاتوان من تویی

مـــاه اقبـــال منـــی در آسمـــان ای مـــادرم

چونکه من با خـــوردن خــونت به دنیا آمـدم

عفـــو بنمـــا این گنــــاهم مهـربان ای مـادرم

لـــذتی در زنــــدگی دارم اگر از شیــر تست

قـــوت قلب منـــی آخر بــــــدان ای مـــادرم

کی توان دارد دلم از تو جـــــــدا گــردد دمی

چـــون نمی گردد جــدا ناخن زجان ای مادرم

گر نباشی من نهـــال خشک هستــــم بی ثمــر

برگ من تو، حاصلم تو، باغبـــــان ای مـادرم

تا دعایت هست بر من بــــی نیازم د رجهـــان

ثروتم بخشی همـــی تو رایگان ای مــــــادرم

تا قیامت زنـــده باشی مــــــادر دلســـوز مـن

خوشبخت و سر فـــراز و جاودان ای مادرم

من حبـــاب از قطره ی آبی هـــــراسانم اگـر

آن ز چشـــم پاک تو باشد روان ای مــــادرم

 

 

تحفه برای مادر

 

 کریما !


ای خدایی که شکوفایی نام تو بر لب ها صفا بخش دل های نا امید و بی طراوت است وسبزی یاد تو در جان ها، پرواز شاپرک های عاشق است در بیکرانه های افق بیداری و روشنایی، دست به دعا می برم واز تو می خواهم که همه ی مادران سرزمینم را در پناه خودت سالم و سرفراز داری و به ما توفیق دهی که مادر را بیشتر از هر وقت دیگری دوست بداریم و دست بوسش باشیم.

   

مــــــادر


مادر، اگر دعای شبانگاهیت نبود
من در لهیب آتش غم می گداختم
مادر، اگر گناه نبود این به درگهت
بی شک تو را به جای خدا می شناختم
****
تا دیده ام به روی جهان باز شد، زشوق
لبخند مهربان تو جا در تنم دمید
فریاد حاجتم چو برون آمد از گلو
دست نوازش تو به فریاد من رسید
****
مادر، قسم به آن همه شب زنده داریت
که اندر سرم هوای تو هست و صفای تو
آیینه دار مهر و عطوفت تویی، تویی
خواهم که سر نهم به خدا من به پای تو
****
روزی که طفل زار و نحیفی بُدم زمهر
چون جان خود مرا تو نگهدار بوده ای
مادر، به راه زندگی من فدا شدی
دایم مرا تو مونس و غمخوار بوده ای
****
دادی زکف جوانی و مویت سفید شد
ای وای من، که قدر تو اکنون شناختم
اکنون که پیریت به کنار آرمیده است
من نیز سوی وادی محنت شتافتم
****
مادر قسم به تو، که تویی نور کردگار
یزدان تو را، ز نور وفا آفریده است
نازم به آن شکوه و به آن عزّت و مقام
جنّت به زیر پای تو خوش آرمیده است

 

 

  مــــــادر


 جامی است که عقل، آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
***
از آتش عشق است سرشت گل مادر
وز صبح بهشت است صفای دل مادر
آن عشق که خالی است زِ  هر روی و ریایی
عشقی است که آمیخته شد با گل مادر
***
تاج از فرق فلک برداشتن
تا ابد آن تاج بر سر داشتن
بر تو ارزانی که ما را خوشتر است
لذّت یک لحظه مادر داشتن
***
من هر چه بکوشمش به احسان
هرگز نتوانش سزا داد
جز فضل خدا که خواهد اورا
با جنت جاودان جزا داد


 
 

  مادر، فرشته ای از آسمان  که خداوند موقتاً جسمی به اوعاریت داده است.
 وجود مادر، سرچشمه ی جوشان و فیّاض عواطف آسمانی و فیضی است که هر چند از دل زمین می جوشد، لیک زلال تر از هر قطره ی ژاله و شبنمی، گرد و غبار از رخساره ی زندگی می شویَد.


 

عشقت نه سرسریست که از سر بدر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم

عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم

مادر را ستایش کنیم      

مادر را ستایش کنیم مادر را که زندگی من و تو منوط و مربوط به اوست مادر را که در عرصه مشکلات و سختی ها در کوره راههای دشوار زندگی استوار ایستاده و در رساندنقافله و یا کاروان کوچک خانواده به سر منزل مقصود نقش حیاتی و سازنده را ایفا میکند ـ

مادر را ستایش کنیم که پناه بی پناهی های ماست مادر را که نخستین روز های که هنوز پا بر دنیا نگذاشته بودیم همچو خونخوار خونش را میکده ایم یا اینکه شبها موجب بیخوابیهایش شده و در آوان جوانی دلهره های را به روا داشته ایم و او با آنکه در جمع همه باشد خود را بدون فرزندش تنها احساس میکند فرزند برایش همچو گلیست که در پرورش و تربیت آن شب و روز همچو باغبانی از دل و جان میکوشد و هیچگاهی آرزوی دوری از گل پرورش داده خود اش را ندارد ـ

آری مادری را بیاد آوریم که شجاعانه راه های پرخم و پیچ زندگی را طی نموده و زمانی فرا رسید که فرزند و توته قلبش از او دور شده راه هجرت را در پیش گرفت ـ

مادر همیشه چشم و گوش به ایستگاه موتر ها و سنگفرش خیابانها بود که مبادا روزی فرزندش باز گردد ـ آری تنها او بود که چشم انتظار فرزند و یا لااقل آشنای که از فرزندش بگوید زمانی که صدای موتری را میشنید دست بر کمر گذاشته و پشت خمیده از درد روزگارش را راست نموده بر می خاست لرزان لرزان گام برمیداشت و میگفت امروز می اید به فکر فرو میرفت اما نه باز هم کسی بدیدارش نیامده بود ـ آخر چرا او که زحمت نکشیده بود که پس از چند سال بچه داری تکیه گاهش خانه محقری و امیدش به عرش موتر ها باشد و همدمش کبوتران گرسنه که بدور پایش می پریدند ـ

او برای انتظار سختی نکشیده بود اشک انتظار در خانه کم فروغ چشمان زن اشیانه کرده بود و بر گونه های گرم مادر روان بود گویی از ین سکوت و بی خبری به جان رسیده و مرگ را بر انتظار ترجیع میداد ـ

روح مادر از جسمش قوی تر و صبور تر بود کمرش از غم دوری فرزند خمیده شده قلبش شکسته بود چشمانش خیلی زود تسلیم غصه شده بودند اما روحش را هیچ کس نمی توانست از شوق دژ دار دوباره فرزند جدا کند ـ

مادر در اندیشه دیدار دو باره فرزند به رویا ها رفت و با خود میگفت اگر او راپس از چند سال بینم حتماً عوض شده اما مادر او را خواهد شناخت؟

حتماً چند تار موی سپید نیز پیدا کرده وای که مادر آها را با چه رنجی قبول خواهد کرد آه خدایا آخر هر هجرتی باز گشتی کرده نیز دارد وای که اگر او همچو پرنده گاه مهاجر از سفر برگردد برگشت او همچو تند بادی غمهای هر روزه مادر را از هم می پاشد وای که مادر چقدر به انتظار این توسن است ـ

چند روزی بر تقویم روز های تنهائی مادر اضافه شد و باز با خود میگفت امروز چند سال و چند روز از رفتنش میشود نه در خانه را قفل نمی کنم مبادا خواب باشم و او کلید در را ندارد او تنها کلید صندوقچه دل دارد چون خودش آنرا قفل زده و رفته ـ

روز دیگر گویی با همه روز ها فرق داشت آری آن روز مادر را کسی به انتظار نشسته بود و مادر را با تمام وجود فریاد میزد و کبوتران بدون هراسان بودند گویی کبوتران او را فریاد میزدند مادر مسافرت آمده کجای ؟

وای خدایا که آنروز مسافری به دنبال او میگشت اما چه دیر بود که تنهائی کبوتران خبر از مسافرت مادر میداند سفر به دیاری که باز گشت برآن نیست مادر سر بالین غم و دست بر عکس فرزند به خواب همیشگی رفته بود ـ

صدای در خانه پیچید در خانه را قفل کنید چون دیگر مادر چشم در انتظار نیست

دیگر قلب مادر نبود که میشکست بلکه قلب فرزند بود که با حسرت و آه به های های مادر گفتن پیوند می خورد ـ

بیاید کلید ها را قبل از قفل شدن بر در بچرخانیم یک شاخه گل با یک لبخند ما یک قلب پر از شور و شادی مادر است ـ

دوست دارم

اگر ابرها باريدن را فراموش کنند ، اگر چشمها گريستن را فراموش کنند ، اگر لبها خنديدن را فراموش کنند ،اگر قلبها دوست داشتن را فراموش کنند ، من هرگز تو را فراموش نميکنم . روزی تو را فراموش می کنم که مرگم فرا رسد ...

   

 

    

 

                 مـــــــــا در داشتــن 

تـــاج از فـــرق فلـک بــــــــــــرداشتن

تا ابـــد آن تـــــاج بــــرســـــــر داشتـن

در بـهشـت آرزو ره یــــــــــــــافتـــــن

هـــــر نفش شهــــدی به ساغــر داشتـن

روز در انــــواع نعمت هــا و نــــــــاز

شب بتــــی چــون مـاه در بـــــر داشتن

جــــاویدان در اوج قــــــدرت زیستـــن

ملـــــک عـــــالــم را مسخــــر داشتـن

بر تو ارزانی که مـــا را خوشتر است

لــــذت یک لحضــــه مـــــــادر داشتن

                                                                     

       قســــم به مهـر                                      

 

بـــه مهـــر تـــــو ای مـــاه زیبــا قسم

بـــه چهر تــــو ای مهــر رخشا قسـم

بــــه آن شکــران خندهء نـــــوشبــــار

بــــــه آن دیــــده گان فـــریبـــا قســـم

بــــه آهـــی کــه از سینه ای سـوختـه

کشد شعله تـــا عـــــرش اعــلا قســـم

بــــه اشکی کـــه از دیـــده ای عاشقی

بــــه دامن چکــــد ژالـــه آسا قســــــم

بـــــه آن دردمنـــــد کــه نـــومیــد وار

فــــرو بسته چشــم از مــــداوا قســــم

بـــه گـــم کرده راهــی کـه از کاروان

جـــدا مـــانده افتــاده از پــــــا قســـــم

بـــه خـــونین جگـــر لاله ای داغــدار

کـــه بنشسته تنهــــا به صحــرا قســـم

بـــــه جانهـــای از عاشقی بی قـــــرار

بــــه دلهـــای عشـــاق بــــی قرار قسم

بــــه آن ناله های که پـــر می کشنـــــد

بســــوی خـــدا نیمــــه شبهــــا قســــم

بـــــه آن آتشین پــــــرتــو ایـــــــــزدی

کــــه تابیــــد بــر طــور سینـــا قســــم

اگــــــر مـــی شناســـــی خـــداونـد را

بــــه ذات خــــداوند یکتــــــا قســـــــم

کـــه مهــرت زدل رفتنی نیست نیسـت

بـــــه پـــــــروردگار توانـــــا قســــــم

               

         گـــــریه مـا د ر        

به عمـــری بــــار غربتها کشیـــدن

بـــه دشت نـــامرادی هــا دویـــدن

میـــان گـــریه ها در خــواب رفتن

زخواب غـــربت از وحشت پریدن

به ناکامی از این دنیـــــا گـــــذشتن

همـــه عمـــر از ندامت لب گزئیدن

بـــه کنج بی کســـــی تنهــا نشستن

اجل را پیش چشم خــــــود دیـــدن

بسی سخت است وزینها جانگزارتر

صــــدای گـــریه مـــــادر شنیـــدن

                

مــــادر

مادر!

 اسم تو اولین کـلمه ایست که کبریا به آدم آموخت

فانوس عشق و محبت تو در چه کعبه که نسوخت

مادر!

اسم مقدس تـــودیوان هفت جلد پاکی وحقانیت است

نابینا میبیند و گنگ میگویدکه وجودت عنایت است

             پس بجاست که بگویم

مادر!

اسم مقدس تومشق شده با خط زرین

روی دیوان جهــــان و عرش مکین

مادر!

مشک بدنت اولین نسیم ایست، کــــه میدمد برمشام طفل

اسم مقدس تو اولین کلام ایست ، که میدود بر زبان طفل

مادر!

تو اولین معلم وزارعِِ احساس وعشقِی دروادی تنم

عاطفه و عارفه تو به من آمــــوخت اینکه من منم

مادر!

اگــــــر راجع به اسمت کتابی بنویسم

هنوز هـــــــم ، نکته زدیوان  ننوشتم

          اما یک کلمه دیگر باید بگویم

مادر!

اشتباه کــــرده اند  در تعین اســــم و جـــای تو

اسم توخدای ثانی وعالم قُدس مسکن وماوای تو

                                             

  عــشق مـادر         

چـــــــون بشر از عـــــــدم آمـد بوجود
عشق مــــــادر بــــــه جهان ديده گشود

گــــــرجهان يكسره در هـــــم گـــــردد
كــــي از اين عشق كهن كـــــم گــــردد

راز اين جــــــذبه نــدانـــــــم در چيست
وين چه عشقي است كــــه پايانش نيست

قلب مـــــادر تهي از مكـــــر و رياست
عــــــــاري از شا ئبه آزو هـــــوا است

خود فراموشي و جـــــــان با ختن است
مهــــر ورزيــــدن و بگــــــداختن است

هيچ دفتــــر بــــــه از اين دفتـــر نيست
عشــــق بــــالاتـر از اين بــــاور نيست

اين دگـــــــــر نفس پـــــــرستي نبــــود
از ره رنــــــدي و مستــــــــي نبــــــود

عشق فرهـــــــــاد به شيرين سخن است
گر چـــــــه افسانه عشقـــــي كهن است

دل مجنــــــــون و تمنـــــــاي دگــــــــر
بــــــــرود در پــــــــــي ليلاي دگــــــر

ليكن اين عشق كـــــــــه مـــــــادر دارد
چــــــــــون ز فـــــــــرزند نظر بردارد

در خطــــــر كــــــــــي اثري بخشد پند
خود بمير د كـــــــه بمـــــــاند فــــرزند

عشق اين است نه بــــــــوسيد ن يـــــار
پاي جــــــانست نه نيرنــــــگ و فــرار

مـــــــــادري ملعبـه و بــــــــازي نيست
جز فــــــداكاري و جــــــا نبازي نيست

بـگذرد از خــــــود و كـــــــاهد از جان
نا بـــــه فــــــرزند دهد تــــــاب و توان

شــــــاعر بـــــــا هنـــــر و چيره سخن
شعــــــــرمـــــــادر نتـــــــوان گفتـــــن

 گـــــــــر چه نقــــــــــاش كند نقش پديد
نقش مــــــــــــادر نتـــــوانست كشيـــــد

هيچ آهنـــــــگ دل انگيـــــــز هنــــــوز
راز اين جـــــــذبه نــــــداده است بـروز

پاي اين عشق هنــــــــر حيـــــــران شد
عقل بيش از همــــه سر گــــــردان شد

آخـــــــرين مـــرحــــله عشق است اين
پا ك و جـــــــــاويد چـــو فردوس برين

مــــــــادر از زمـــــــره عشاق جداست
عشق او برتـــــر از انــــــد يشه ماست

   

اگر دوستيها و ناکاميها دلم را سوزنده و اشکم را جاری سازند ، اگر پيچ و تاب زندگی مرا به قهر دريای ياس و نا اميدی پرتاب کنند ،اگر مرا مانند بلبلی در قفس زندانی نموده و از ديدن عشقم باز داراند ،باز دست از دوستی و محبت تو نخواهم کشيد و هميشه دوستت خواهم داشت.

 

                                                           

 

مــــادر جانم               

مــــــادرم مهر تــو روشنگر شبهای من است
ياد تو خـــــاطره ای اين دل تنهــــــا من است

مــــــادرم مهر ووفا را به من آمـــــوخته ای
هر دعــــای تو مرا توشـــــه فردای من است

مــــــادرم تا بـــــه سحـــــر گهـــواره اي من
خود نخفتی كـــه چنان آن شب يلدای من است

مــــادرم حــــرف نخست دهنم نـــــــام تو بود
مادرم جــــــای تو اندر دل شيــــدای من است

مادرم دست گــــرفتی و بـــــه راهـــــم بردی
هر قــــــدم گربنهم يـــــادی دل ارای من است

مادرم لحضه اي از چشم تــــــو گر دور شدم
ناله كردی وپريشان كـــه چه سودای من است

مــــــادرم تـــــــا به تنم دردي نمـــــايان گردد
آن دعا هـــــای شبت داروي دردهای من است

مــــــادرم ديدن رخســـــار تو بود عــــالم من
ايكـــه تصوير تو آيينه ای رويــــــای من است

مــــــادرم صبر ترا ديــــــدم و حيـــران گشتم
ايكه آن صبر و شكيبايی دل آســــای من است

مادرم كيست كـــــه گويد بعد ازين جان منی ؟
مـــــــادرم جای تـو در عــالم والای من است

مــــــادرم رفتــــــي و يكباره ملـــــولم كردي
مـــــادرم خاك رهت سرمه چشمهای من است

مــــادرم از غـــــم و سودای تو دلتنگ شـــدم
رفتنت تــا به ابد هم غـــــم و سودی من است

مــــــادرم لطف خدا شـــــامل ارواح تــــو باد
مادرم شــــــادی روح تـــو تمنــــا ی من است

مــــــادرم راز و نيــاز تا دم مـــــرگ بنمودی
با خـــــدای كه بعـــــــالم رب يكتای من است

مــــــادرم آه و فغـــــان دل (( جویا )) بشنــــو
ايكـــــه ميگفتی بمن سينه تو جـــــای من است

                                

 مـادرمهربان           

مـــــادر ای بستـــــر آرامش من

مـــــادر ای حــافظ آســـایش من

مـــــادر امروز منت می خواهم

سر خـــود باز برت می خواهم

تو بــــــه من قصه نمودی شبها

تو بــه زاری و لیک من غوغا

من ز شیرت چو گلی بــاز شدم

مـــرد عــــــالی و پر آواز شدم

من سخن را ز تـــــو آموخته ام

در خود از جوهرت اندوخته ام

آنچــــــه در من دل اغیــار برد

دل من قــــدر تو هـــر بـار برد

چـــــو خطایــــی زمن بنـده بود

دایمـــــآ قلب تـــــو بخشنده بـود

گر هـــــزاران سکه ریزم پایت

ندهت شمعــهء از شب هــــایت

جـــــایگاهت ز ملایـک بالاست

نـــزد آن شــــاه مقامت والاست

خـون ها در قــــدمت ریخته باد

دشمنـــانت به غــــم آمیختـه باد

روزگـــارت خوش و خورم بادا

    طـــول عمــر تـو معظم بادا